سی اسفند سال کبیسه
 
 
منوی وبلاگ
صفحه اصلی
پیک
لوگو
 
 
دیگر آثار نویسنده
دوستان

[Powered by Blogger]

   

A play by naseh kamgari
 نمایشنامه تک پرده ای
  ● 



شخصيت‌ها:
پيرمرد : حدود شصت‌ ساله‌. كوتاه‌ قامت‌ و چغر. پالتوي‌ سفيد مستعملي‌ به‌ تن‌ دارد.
جــوان‌ : بيست‌ و چند ساله‌. لاغراندام‌، با سيمايي‌ عصبي‌. كت‌ و شلوار آراسته‌ و پرزرق‌وبرقي‌ به‌ تن‌ دارد.
نوازنده‌: ميانسال‌ و ميانه‌قامت‌. نابينايي‌ است‌ كه‌ عينك‌ سياهي‌ به‌ چشم‌ دارد.
پسـرك‌ : هشت‌ ساله‌. نحيف‌ اما آتشپاره‌، لباس‌ فقيرانه‌ و مندرسي‌ به‌ تن‌ دارد.
دومامور: هر دو درشت‌ اندام‌، با لباس‌ شخصي‌، اما پوتين‌ به‌ پا دارند.

نمايش‌ مي‌تواند از سالن‌ انتظار و با ترنم‌ قره‌ني‌ِ نوازنده‌، كه‌ پسرك‌ عصاكش‌ اوست‌، آغاز شود. بهتر است‌ پس‌ از چند حركت‌آكروباتيك‌، پسرك‌ كاسه‌اي‌ بگرداند يا بروشورهاي‌ نمايش‌ را توزيع‌ كند و آنگاه‌ با راهنمايي‌ او درهاي‌ سالن‌ باز شوند. نابينا درمعبر ورود جمعيت‌ همچنان‌ بنوازد و پس‌ از ورود آخرين‌ تماشاگر، اين‌ دو نيز وارد سالن‌ و صحنه‌ نمايش‌ شوند.


صحنه‌ :
خياباني‌ در اواخر شب‌. روبرو دهانة‌ پاساژي‌ كه‌ در تاريك‌ و روشن‌ انتهاي‌ آن‌ كركره‌ي‌ بستة‌ مغازه‌اي‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد. چپ‌ وراست‌، كركرة‌ بستة‌ مغازه‌ها، تابلوها و نئون‌ها، كه‌ هرازگاه‌؛ نوري‌ كه‌ تداعي‌كنندة‌ گذر اتومبيل‌هاست‌ بر آنها مي‌تابد.
نوازنده‌ و پسرك‌ وارد مي‌شوند. در حين‌ عبور، نوازنده‌ با انگشت‌ تلنگري‌ به‌ سر پسرك‌ مي‌زند، پسرك‌ قهقهه‌ سر داده‌ ومي‌گريزد. نوازنده‌ دوباره‌ مي‌نوازد و هر دو خارج‌ مي‌شوند. لحظه‌اي‌ بعد پيرمردي‌ كه‌ ساك‌ كوچكي‌ در بغل‌ دارد، از تاريكي‌ پاساژبيرون‌ آمده‌ و مسير رفتن‌ آنها را مي‌نگرد. دوباره‌ به‌ تاريكي‌ باز مي‌گردد. كمي‌ بعد مرد جواني‌ وارد مي‌شود. با ترديد اطراف‌ رامي‌نگرد، داخل‌ پاساژ سرك‌ مي‌كشد و به‌ دوردست‌ خيابان‌ چشم‌ مي‌دوزد. پيرمرد گامي‌ جلو آمده‌ و جوان‌ را كه‌ پشت‌ به‌ او ايستاده‌مي‌پايد. جوان‌ به‌ ساعتش‌ نگاه‌ مي‌كند، سپس‌ صداي‌ موسيقي‌ توجهش‌ را جلب‌ مي‌كند. قصد رفتن‌ بدان‌ سمت‌ را دارد كه‌ ...
پيرمرد: همينجاست‌، درست‌ اومده‌ي‌!
جوان‌ : (برمي‌گردد و با ترديد نزديك‌ مي‌رود.) تو!؟
پيرمرد: (خندان‌ از تاريكي‌ بيرون‌ مي‌آيد.) قربون‌ قد و قواره‌ت‌.
جوان‌ : غير ممكنه‌، غير ممكن‌!!
پيرمرد: هول‌ كردي‌؟ آخي‌ ... موندي‌ لابد كيه‌ اين‌ آخر شبي‌؟ خُب‌، غيرِ من‌ كي‌ مي‌تونست‌ باشه‌؟ نيگا، خودمم‌!
جوان‌ : (با خود) بايد حدس‌ مي‌زدم‌!
پيرمرد: بيا ... بيا جلو كه‌ الانه‌ از خوشحالي‌ سنكوب‌ كنم‌. (بند ساك‌ را دور مچ‌ انداخته‌ و آغوش‌ مي‌گشايد.)
جوان‌ : ها؟ (عقب‌ مي‌رود.) صبر كن‌، هيچي‌ نگو!... نه‌، نزديك‌ نشو! (سراسيمه‌ دور مي‌شود.)
پيرمرد: كجا؟ كيوان‌ ...
(پيرمرد بهت‌زده‌ مي‌ماند. نواي‌ غمناك‌ قره‌ني‌ از دور. لحظه‌اي‌ بعد صداي‌ گام‌هايي‌ ... و جوان‌ بازگشته‌.)
جوان‌ : ببينم‌، چه‌ كسي‌ اون‌ شماره‌ تلفن‌ رو بهت‌ داد؟
پيرمرد: بَه‌ ... جمال‌ بي‌مثال‌ شادوماد شاخ‌نبات‌ رو عشق‌ است‌!
جوان‌ : انگار چيزي‌ پرسيدم‌!؟
پيرمرد: سرحالي‌، سردماغي‌؟ پس‌ سلامت‌ كو؟ (جوان‌ به‌ نشانه‌ سلام‌ سري‌ تكان‌ مي‌دهد.) ما رو نمي‌بيني‌ خوشي‌؟ كيفوري‌؟كوكِت‌ ميزونه‌؟
جوان‌ : اجازه‌ بده‌ خواهش‌ مي‌كنم‌، ما هيچ‌ صحبتي‌ با هم‌ نداريم‌. از اين‌ گذشته‌؛ بهتره‌ اصلاً فراموش‌ كني‌ همديگر رو ديده‌يم‌.
پيرمرد: (زمزمه‌ مي‌كند.) شه‌ بالانشين‌ پايين‌ نظر كن‌، كلامي‌ با فقير محتضر كن‌.
جوان‌ : اساساً كي‌ اين‌ حق‌ رو بهت‌ داده‌ با من‌ تماس‌ بگيري‌، پيغام‌ بدي‌، قرار بذاري‌؟
پيرمرد: بيا جلو ببينم‌ چي‌ مي‌گي‌ رفته‌ي‌ خپ‌ كرده‌ي‌ تُو اون‌ تاريكي‌ ...
جوان‌ : همون‌ جا كه‌ هستي‌ بمون‌ و جواب‌ بده‌!
پيرمرد: (پس‌ از درنگي‌) ولي‌ من‌ ... بهشون‌ نگفتم‌ كي‌تم‌.
جوان‌ : (با تمسخر) بله‌ بله‌ مسافر گرانقدر ما از سفر برگشته‌! خيرمقدم‌ قربان‌، خيرمقدم‌! بعد از پنج‌ سال‌ التفات‌ فرموديد ... دينگ‌دانگ‌، سربزنگاه‌، درست‌ همچين‌ شبي‌ سروكله‌ت‌ از آسمان‌ نازل‌ مي‌شه‌ و ...
پيرمرد: دست‌ مريزاد ... حالا مگه‌ آسمون‌ به‌ زمين‌ رسيده‌؟
جوان‌ : حاشيه‌ نرو! صاف‌ و پوست‌ كنده‌ بگو ببينم‌ قضيه‌ چيه‌؟ باز فيل‌ سركار هوس‌ هندوستان‌ كرد؟ (به‌ نجوا) خُب‌ بابا دست‌ ازسر من‌ِ فلكزده‌ بردار. نمي‌شه‌؟ يعني‌ اين‌ توقع‌ خيلي‌ زياديه‌ كه‌ فراموش‌ كني‌ پسري‌ به‌ اسم‌ من‌ داري‌؟
پيرمرد: باباجون‌ تو كه‌ هنوز هم‌ اخلاقت‌ تنده‌. تا مي‌گن‌ اَشك‌ و مَشك‌ يهو خونت‌ به‌ جوش‌ مي‌آد. عوض‌ ماچ‌ و روبوسي‌ ...آخه‌ آدم‌ پسرش‌ صاحب‌ِمنصب‌ و مرتبه‌ و مقام‌ باشه‌ و نتونه‌ رَدشو گير بياره‌ كه‌ واسه‌ لاي‌ جرز خوبه‌!
جوان‌ : يعني‌ مركز و منشي‌ و همكارها هم‌!؟ اي‌ دادِ بر من‌ ... تمام‌ عالم‌ و آدم‌ رو خبر كرده‌.
پيرمرد: نه‌، بد به‌ دلت‌ راه‌ نده‌، سر سوزني‌ لو نرفته‌. راسيتش‌، به‌ منشي‌ت‌ گفتم‌ از اون‌ بالاها زنگ‌ مي‌زنم‌! هه‌، زبون‌بسته‌ افتاد به‌تُپق‌ چُپق‌، گفتم‌ آبجي‌ خلاصه‌ مطلب‌ بالاست‌ و با اجازه‌ت‌ چنون‌ پياز داغ‌ نعناش‌ رو زياد كردم‌ تا ... اين‌ شماره‌ رو داد.ولي‌ آق‌معاون‌؛ خودمونيم‌، اين‌ بنده‌ خدا مواجب‌بگيره‌ يه‌ وقت‌ نري‌ باش‌ جّر و منجر كني‌ ها.
جوان‌ : (با خشمي‌ فرو خورده‌) جّر و منجر!؟ با منشي‌!!؟
پيرمرد: غرض‌، به‌ روش‌ بياري‌؛ مواخذه‌ش‌ كني‌! دِ تو يه‌ بند رفته‌ي‌ گردهمايي‌ رفته‌ي‌ همايش‌، تقصير منشيه‌!؟
جوان‌ : نخير ... چه‌ تقصيري‌؟
پيرمرد: من‌ هم‌ كه‌ كف‌ دست‌ بو نكرده‌ بودم‌ شمارة‌ خونة‌ باباي‌ دختره‌ست‌!
جوان‌ : آها، صحيح‌ ...
پيرمرد: دم‌ غروبي‌ به‌ نومزادت‌ هم‌ پشت‌ تيلفون‌ گفتم‌ آشناي‌ قديمشم‌ كه‌ تازه‌ از مسافرت‌ خارجه‌ برگشته‌م‌. خلاصه‌ ... نه‌ مُرده‌ ونه‌ زنده‌؛ احدي‌ بو نبرده‌.
جوان‌ : آشناي‌ قديم‌؟ از خارجه‌؟ (با فرياد) كه‌ چي‌ بشه‌؟ كه‌ باز سر راه‌ من‌ سبز بشي‌؟ كه‌ باز با چرت‌ و چرندهاي‌ مهمل‌ وبي‌اساس‌ خامم‌ كني‌؟ (به‌ نجوا) شايد هم‌ منظور گوشزد كردن‌ افتخارات‌ گذشته‌ست‌؟ كه‌ زبانم‌ لال‌، بلانسبت‌ شما، يك‌وقت‌ فكر نكنم‌ از زير بته‌ عمل‌ آمده‌م‌!
پيرمرد: نچ‌ نه‌ ... دور از جون‌.
جوان‌ : (با فرياد) اون‌ هم‌ درست‌ در اين‌ شرايط‌.
پيرمرد: يواشتر عزيز من‌ ...
جوان‌ : تو رو به‌ وجدانت‌ به‌ شرفت‌، اصلاً به‌ چه‌ قصدي‌ به‌ چه‌ منظوري‌؟
پيرمرد: (قاطع‌) اومده‌م‌؟
جوان‌ : بله‌! چه‌ ضرورتي‌ داشت‌؟
(مكث‌ كوتاه‌)
پيرمرد: يعني‌ تو چشم‌ به‌ راهم‌ نبودي‌؟
جوان‌ : هرگز! در واقع‌ آرزو مي‌كردم‌ ديگه‌ اصلاً و ابداً ...
(مكث‌)
پيرمرد: پس‌ چرا من‌ به‌ عشق‌ ديدن‌ تو ... روزشماري‌ مي‌كردم‌!؟... هي‌ شب‌ و نصفه‌شب‌ خواب‌ خوش‌ اين‌ لحظه‌ رو ديدم‌.
جوان‌ : (زير لب‌) خواب‌ِ خوش‌ جنابعالي‌ و كابوس‌ خوفناك‌ بنده‌ ...
پيرمرد: تُو خواب‌ من‌ نيگات‌ مهربون‌ بود، تَشر نمي‌زد. خُب‌ بي‌غيرت‌ چرا مي‌اومدي‌ به‌ خوابم‌!؟ تا چشام‌ گرم‌ مي‌شد مث‌ الان‌رشيد و رعنا مي‌ايستادي‌ جلو روم‌ ...
جوان‌ : و قطعاً مي‌پرسيدم‌ چرا برگشته‌ي‌؟ تارِ موت‌ رو آتيش‌ زده‌ند؟
پيرمرد: احسنت‌، همين‌! من‌ هم‌ جواب‌ مي‌دادم‌ هي‌ يارِ جوني‌؛ تو هنوز بابا نشده‌ي‌ بدوني‌.
(مكث‌. صداي‌ خندة‌ ريز پسرك‌ عصاكش‌ از دور. پيرمرد به‌ سمت‌ صدا جلب‌ مي‌شود. دوباره‌ نواي‌ قره‌ني‌ شنيده‌ مي‌شود. جوان‌ نيزپشت‌ سر پيرمرد ايستاده‌ و عبوس‌ به‌ همان‌ سو مي‌نگرد.)
پيرمرد: (با حسرت‌) چقدر دلم‌ واسه‌ ديدنت‌ غَنج‌ مي‌زد.
جوان‌ : (با بغض‌) خواهش‌ مي‌كنم‌ ادامه‌ نده‌ ...
پيرمرد: وقتي‌ شنفتم‌ مي‌خواي‌ زن‌ بگيري‌ خيلي‌ دلم‌ هواتو كرد ...
جوان‌ : نمي‌خوام‌ بشنوم‌.
پيرمرد: في‌الفور تقاضاي‌ مرخصي‌ كردم‌. گفتم‌ باس‌ شاخ‌ شمشادمو تُو رخت‌ و لباس‌ دومادي‌ ببينم‌.
جوان‌ : (گوشهايش‌ را با دست‌ مي‌پوشاند.) من‌ گوش‌ نمي‌كنم‌.
پيرمرد: ... گفتم‌ آخه‌ جماعت‌ مام‌ بشريم‌. پسر من‌ هيشكي‌ رو تُو اين‌ دنيا نداره‌، نه‌ بابايي‌ كه‌ براش‌ آستين‌ بالا بزنه‌ نه‌ مادري‌ كه‌برفسته‌ بره‌ خواستگاري‌.
جوان‌ : (مستاصل‌) نمك‌ به‌ زخمم‌ نپاش‌ ...
پيرمرد: آخرش‌ گفتم‌ خلاص‌، مي‌رم‌ مي‌بينمش‌ و بهش‌ مي‌گم‌ بندِ دلم‌ قند عسلم‌، ببين‌! من‌ اومده‌م‌ كه‌ ...
جوان‌ : كه‌ چي‌؟ (با فرياد) اومده‌ي‌ كه‌ چي‌؟
پيرمرد: كه‌ بهت‌ تبريك‌ بگم‌.
جوان‌ : تبريك‌!!؟
پيرمرد: عروسي‌ت‌ مبارك‌ باشه‌ دلكم‌!
جوان‌ : همين‌؟
(پيرمرد گامي‌ پيش‌ گذاشته‌ و آغوش‌ مي‌گشايد. مكث‌. جوان‌ كه‌ به‌ سختي‌ خود را كنترل‌ مي‌كند روي‌ برمي‌گرداند. پيرمرد از پشت‌دست‌ بر شانه‌ اومي‌نهد. جوان‌ گامي‌ جلو مي‌رود. دست‌ پيرمرد پايين‌ مي‌افتد.)
جوان‌ : اين‌ همه‌ مدت‌ اين‌ همه‌ سال‌ ... چرا سعي‌ نمي‌كني‌ فراموشم‌ كني‌؟ (رو به‌ او مي‌چرخد.) خُب‌، اين‌ هم‌ ديدن‌ من‌. راضي‌شدي‌؟ حالا بهتر نيست‌ من‌ برگردم‌؟
پيرمرد: دِكي‌، اومدي‌ سوك‌ سوك‌ كني‌ برگردي‌؟ (مكث‌) باشه‌، چاره‌ چيه‌؟ مي‌گم‌ اَقل‌كم‌ (ساك‌ را زمين‌ نهاده‌ و دست‌ جلو مي‌برد.)نمي‌خواي‌ با هم‌ يه‌ دستي‌ بتكونيم‌؟
(مكث‌. جوان‌ جلو مي‌آيد. سپس‌ آرام‌ دست‌ در دست‌ پيرمرد مي‌نهد.)
پيرمرد: (به‌ نجوا) خودمونيم‌ دور و زمونة‌ شما چي‌ معني‌ همه‌ چي‌ عوض‌ شده‌. (جوان‌ با استفهام‌ سر تكان‌ مي‌دهد.) اين‌ همايش‌رفتن‌ و گردهمايي‌ كه‌ مي‌گن‌؛ اسم‌ باتربيتي‌ِ همون‌ نومزدبازيه‌ ديگه‌، نه‌؟
(جوان‌ پقي‌ زير خنده‌ مي‌زند. پيرمرد با شعف‌ به‌ او مي‌نگرد. مكث‌. ناگهان‌ پيرمرد او رادر آغوش‌ مي‌گيرد.)
پيرمرد: نازنينم‌ ...
جوان‌ : آخ‌ بابا، آخ‌ ...
(يكديگر را تنگ‌ در بغل‌ مي‌فشارند. صداي‌ موسيقي‌ قره‌ني‌ نزديك‌ مي‌شود.)
پيرمرد: آها ... محكم‌تر، آخيش‌ ... چه‌ عطر خوبي‌. هي‌ قميش‌ مي‌آي‌ ناز مي‌كني‌ چون‌ مي‌دوني‌ بوي‌ مادرت‌ رو داري‌.
جوان‌ : تو چه‌ مي‌دوني‌ من‌ چي‌ مي‌كشم‌، چه‌ مي‌دوني‌؟ (سر برشانه‌ او مي‌گذارد.)
پيرمرد: (بغض‌آلود) بپا يهو ابرهات‌ بارون‌ نبارن‌ عمو.
جوان‌ : باز اون‌ احساس‌ هميشگي‌، هم‌ دوستت‌ دارم‌ هم‌ ازت‌ متنفرم‌. خيلي‌ با خودم‌ كلنجار رفتم‌، نشد. خودم‌ هم‌ نمي‌فهمم‌چرا هيچ‌ وقت‌ نتونستم‌ ببخشمت‌.
پيرمرد: مي‌دونم‌ گُلم‌، مي‌دونم‌.
جوان‌ : من‌ مي‌خوام‌ گذشته‌م‌ رو فراموش‌ كنم‌، بريزم‌ دور، فقط‌ و فقط‌ آينده‌! (سر از شانة‌ او برداشته‌ و تلنگري‌ به‌ شقيقه‌ خودمي‌زند.) انگار يك‌ تكمه‌، يك‌ كليد اينجا باشه‌، من‌ كليدِ اتصال‌ به‌ گذشته‌ رو زده‌م‌. كاش‌ تو هم‌ مي‌تونستي‌ منو فراموش‌كني‌.
(نوازنده‌ و پسرك‌ از سمت‌ چپ‌ وارد مي‌شوند. با ديدن‌ اين‌ دو، پسرك‌ نوازنده‌ را متوقف‌ مي‌كند.)
پيرمرد: تُو دل‌ من‌ هنوز يه‌ زخم‌ كهنه‌ زق‌زق‌ مي‌كنه‌، يه‌ دُمل‌، دمُلي‌ كه‌ نيشتر مي‌خواد نه‌ مرهم‌. فراموشي‌ مرهمه‌؛ تسكين‌ مي‌ده‌شفا كه‌ نمي‌ده‌.
جوان‌ : نه‌، (فاصله‌ مي‌گيرد.) ادامه‌ نديم‌. اين‌ مطلب‌ ما رو به‌ صحبت‌ دربارة‌ مادر مي‌كشونه‌.
پيرمرد: كم‌ صُب‌ تا شوم‌ جون‌ كندم‌؟ مگه‌ اون‌ زيرپلة‌ فسقلي‌ كليدسازي‌ چقدر عايدي‌ داشت‌؟ من‌ بودم‌ و يه‌ سوهان‌. كليد نبودنتونم‌ بتراشم‌، قفل‌ نبود نتونم‌ بازش‌ كنم‌، اِلا قفل‌ زندگي‌ خودم‌. (به‌ سوي‌ نوازنده‌ مي‌آيد.) كارم‌ رو داشتم‌، زنم‌، پسرم‌ ...بي‌ مروت‌ روزگار. (با بدگماني‌ در چهره‌ نوازنده‌ دقيق‌ مي‌شود، سپس‌ سكه‌اي‌ از جيب‌ درآورده‌ به‌ پسرك‌ مي‌دهد. با سوءظن‌،خطاب‌ به‌ نوازنده‌.) شب‌ ظُلماتيه‌ عمو، نه‌؟ (پسرك‌ دست‌ نابينا را گرفته‌ و دور مي‌شوند.) آخ‌ كه‌ چه‌ زني‌ بود، به‌ نجابت‌ وپاكيش‌ مي‌شد قسم‌ خورد.
جوان‌ : (ساك‌ را از زمين‌ برمي‌دارد.) خُب‌، كافيه‌، بيا. (ساك‌ رابه‌ سوي‌ او مي‌گيرد.) اينجا از هم‌ جدا مي‌شيم‌، به‌ خير و خوشي‌، من‌برمي‌گردم‌ خونة‌ نامزدم‌، تو هم‌ ...
پيرمرد: زندون‌!؟
جوان‌ : خُب‌، نمي‌دونم‌. تصميم‌ داشتي‌ شب‌ رو كجا بگذروني‌؟ (دستش‌ با ساك‌ پايين‌ مي‌آيد.)
پيرمرد: خاطرجمع‌ خونة‌ تو يكي‌ نمي‌خواستم‌ بيام‌.
جوان‌ : هه‌، معلومه‌. (مكث‌) ببين‌؛ نامزدم‌ پيغامت‌ رو كه‌ داد ... (با خود) مثلاً بنا بود امشب‌ برنامه‌ فردا رو فيكس‌ كنيم‌، همين‌ كه‌گفت‌ با عجله‌ زدم‌ بيرون‌. قبول‌ كن‌ هيچ‌ صورت‌ خوبي‌ نداشت‌، درسته‌؟ بهتره‌ فوراً برگردم‌ و ...
پيرمرد: درسته‌ درسته‌، برو به‌ سلامت‌.
جوان‌ : نگفتي‌ شب‌ كجايي‌، هتل‌؟ حتماً فردا هم‌ بايد خودت‌ رو معرفي‌ كني‌، نه‌؟
پيرمرد: اهم‌، فردا. شب‌ هم‌ هتل‌. (زير لب‌) هتل‌ كارتُن‌تيانتال‌! حالا مي‌توني‌ بري‌.
جوان‌ : در اين‌ صورت‌ ... (حرفش‌ را ناتمام‌ مي‌گذارد.)
پيرمرد: تو از اون‌ور مي‌ري‌ ما هم‌ از اين‌ور، به‌ خير و خوشي‌ ... چرا معطلي‌؟
جوان‌ : (پس‌ از درنگي‌، با ملاطفت‌) مي‌دوني‌؟ اين‌ روزها كلي‌ دوندگي‌ داشته‌م‌. تصور كن‌ چهارصد نفر دعوتي‌! فرداشب‌ جاي‌سوزن‌ انداختن‌ نيست‌ ... جالبه‌ بدوني‌ تازه‌ امروز روزنامه‌ها رو مي‌گشتم‌ دنبال‌ آگهي‌ كرايه‌ اين‌، چيه‌؟... بساط‌ِ سفره‌عقد.خُب‌ عصبيت‌ من‌ ... اما بعد از اين‌ جريانات‌ قطعاً روحيه‌م‌ تغيير مي‌كنه‌. همين‌ كه‌ آبها از آسياب‌ افتاد و ما هم‌ (باخنده‌)آببندي‌ شديم‌ و دورة‌ گارانتي‌مون‌ گذشت‌، شايد فرصت‌ كنم‌ بعضي‌ وقت‌ها (با چشمكي‌) به‌ قول‌ معروف‌ دزدكي‌ بيام‌ملاقاتت‌ و ...
پيرمرد: نه‌! (مكث‌ كوتاه‌، با خيرخواهي‌) حرفت‌ روي‌ حسابه‌. حالا كه‌ واسه‌ خودت‌ كسي‌ شده‌ي‌، دستت‌ به‌ دُم‌ گاوي‌ بند شده‌ وسري‌ تُو سرها درآورده‌ي‌؛ سروكلة‌ اوني‌ كه‌ نباس‌ ناغافل‌ پيدا مي‌شه‌ و ... ممكنه‌ اوضاع‌ رو اي‌ ... يه‌ وقت‌ قاراشميش‌كنه‌.
جوان‌ : در آينده‌ قطعاً همه‌ چيز دگرگون‌ مي‌شه‌. (با حالتي‌ رمانتيك‌ غنچة‌ گل‌ مريمي‌ از جيب‌ در آورده‌ و مي‌بويد.) حضورش‌،وجودش‌، زندگيم‌ رو متحول‌ مي‌كنه‌! (با خنده‌) شنيده‌ي‌ مي‌گن‌ پاي‌ ازدواج‌ كه‌ به‌ ميان‌ مي‌آد ...؟
پيرمرد: اهم‌. (زير لب‌) كمبزه‌ با خيار مي‌آد ... حالا بجنب‌ كه‌ تا برگردي‌ دل‌ براش‌ نمونده‌.
جوان‌ : خُب‌، خدانگهدار. (قصد رفتن‌ دارد كه‌ متوجه‌ مي‌شود هنوز ساك‌ را در دست‌ دارد. با لبخند) داشت‌ يادم‌ مي‌رفت‌؛ ساك‌ِت‌.
پيرمرد: بردار مال‌ خودته‌، واسه‌ تو آورده‌م‌.
جوان‌ : براي‌ من‌؟ (با شوق‌) چطور؟ چي‌ هست‌؟
پيرمرد: نه‌. بازش‌ نكن‌ ... اينجا بازش‌ نكن‌. ببرش‌ خونه‌.
جوان‌ : (با لبخند) مگه‌ چي‌ تُوشه‌؟ (مكث‌) نمي‌گي‌؟ (باترديد) تا نبينم‌ محاله‌. (ساك‌ را زمين‌ نهاده‌ و از درون‌ آن‌ گوشه‌ پيراهن‌ سفيدي‌را بيرون‌ مي‌كشد.) اين‌ چيه‌!؟
پيرمرد: گفتم‌ كه‌ اينجا بازش‌ نكن‌!
جوان‌ : (با تندي‌) پرسيدم‌ اين‌ چيه‌؟
پيرمرد: تنها چيزي‌ كه‌ ازش‌ يادگار مونده‌، رختي‌ كه‌ باهاش‌ تُو خونة‌ من‌ پا گذوشت‌.
جوان‌ : (فرو مي‌ريزد.) مادرم‌؟ لباس‌ عروسي‌ مادرم‌؟ آخ‌ ... مي‌دونستم‌ بالاخره‌ نيشتري‌ مي‌زني‌.
پيرمرد: اين‌ پيرهن‌ روزي‌ تن‌ يه‌ فرشته‌ بوده‌؛ فرشته‌اي‌ كه‌ اومدنش‌ زندگيم‌ رو آباد كرد و رفتنش‌ از هم‌ پاشوند؛ صنم‌! اين‌ ريختي‌نيگام‌ نكن‌! اين‌ چشا، چشاي‌ مادرت‌ رو يادم‌ مي‌آره‌؛ آينه‌اي‌ كه‌ وقتي‌ توش‌ شيكستم‌، شيكست‌هاي‌ بعدي‌ هم‌ آوار شدروي‌ سرم‌. آي‌ كه‌ اگه‌ مي‌موند ... (با خشم‌ به‌ كركره‌ بسته‌ مي‌نگرد.) اگه‌ پا روي‌ دُمم‌ نمي‌ذاشتند، اگه‌ اون‌ اتفاق‌ نمي‌افتاد كه‌همه‌ چي‌ سر جاش‌ بود، كي‌ صنم‌ مي‌ذاشت‌ بره‌؟
جوان‌ : دوباره‌ دوباره‌ ... دوباره‌ خُزعبلات‌ قديمي‌! تو زندگي‌ من‌؛ مادرم‌ و مادربزرگ‌ رو به‌ گند كشيدي‌ و هنوز مي‌گي‌ اتفاق‌!!
پيرمرد: اِ ... آق‌مهندس‌ قرار نشد شما هم‌ حرفاي‌ بي‌تربيتي‌ بزني‌ ها ...
جوان‌ : مسخره‌ست‌، تا چند قرن‌ اين‌ قصة‌ تكراري‌ و پيش‌پاافتاده‌ رو سر هم‌ مي‌كني‌؟ مگه‌ هنوز با بچه‌ طرفي‌؟ تو پنج‌ بار به‌ جرم‌سرقت‌ دستگير شدي‌، بار اول‌ اتفاق‌ بود، بقيه‌ش‌ چي‌؟
پيرمرد: خُب‌ واسه‌ هر آدمي‌ پيش‌ مي‌آد بلغزه‌ بخوره‌ زمين‌. مهم‌ اينه‌ يكي‌ رو داشته‌ باشي‌ از زمين‌ جمعت‌ كنه‌، پناه‌ وپُشتگرمي‌ت‌ بشه‌، اون‌ مونسي‌ كه‌ اگه‌ نباشه‌ اگه‌ تركت‌ كنه‌، باز مي‌لغزي‌. تازه‌ اين‌ بار بدتر؛ با ملاج‌ مي‌آي‌ پايين‌.
جوان‌ : بفرما. دوباره‌ مزخرفات‌.
پيرمرد: خيلي‌ خُب‌ ديگه‌ بچه‌، ملاقات‌ تموم‌! هديه‌ مادرت‌ كه‌ رسيد. رونما گرفتي‌ بياي‌ وصيت‌ بابات‌ رو بشنفي‌! حالا برو، بروبخواب‌. صُب‌ بيدارشي‌ فكر مي‌كني‌ همه‌ اين‌ چيزا رو به‌ خواب‌ ديده‌ي‌. (جوان‌ از حمله‌اي‌ عصبي‌ به‌ سرفه‌ مي‌افتد.) چته‌؟
جوان‌ : مردم‌ آزارِ بي‌عاطفه‌ ... تو ... تو فقط‌ براي‌ عذاب‌ من‌ برگشته‌ي‌.
پيرمرد: دردت‌ چيه‌ پيزوري‌؟
جوان‌ : (گلوي‌ خود را در چنگ‌ مي‌فشارد.) مي‌ترسم‌.
پيرمرد: خُب‌ نمون‌، راهت‌ رو بكش‌ برو.
جوان‌ : (با تشنج‌) در زندگي‌ به‌ ندرت‌ اگه‌ ... احساس‌ خوشبختي‌ هم‌ كرده‌م‌ ... ساية‌ ترسناكي‌ هميشه‌ كنارش‌ بوده‌، ترس‌ِ اين‌ كه‌مبادا يك‌ پيشامد شوم‌ ... غنچة‌ اين‌ سعادت‌ رو پرپر كنه‌. (گيج‌ و گنگ‌ لباس‌ را از ساك‌ بيرون‌ كشيده‌، جلوي‌ نور مي‌گشايد.)هديه‌!؟
پيرمرد: صنم‌ مي‌گفت‌ اين‌ رخت‌ محفوظ‌ تا عقدكنون‌ كيوان‌، باس‌ پيشكش‌ بشه‌ به‌ نوعروس‌. هي‌ ... آرزوها داشت‌!
جوان‌ : چه‌ آرزوي‌ غريبي‌! (كم‌كم‌ آرام‌ شده‌ و به‌ نقطه‌اي‌ خيره‌ مي‌ماند.) متاسفم‌ مادر، من‌ ديگه‌ حتي‌ چهره‌ت‌ رو به‌ خاطر نمي‌آرم‌.(لباس‌ را برانداز مي‌كند.) يعني‌ اندازه‌ش‌ باشه‌؟ چشم‌ مامان‌، مي‌گم‌ همين‌ امشب‌ بپوشدش‌ ...
پيرمرد: اختر؟
جوان‌ : (به‌ پيشاني‌ مي‌كوبد.) واي‌ ... (برخاسته‌ و ساعتش‌ را نگاه‌ مي‌كند.) الان‌ منتظره‌. (لباس‌ را در ساك‌ نهاده‌، ساك‌ را برداشته‌ با عجله‌خارج‌ مي‌شود.)
(پيرمرد چند لحظه‌ مسير رفتن‌ او را مي‌نگرد. سپس‌ اطراف‌ را مي‌پايد و آهسته‌ به‌ سوي‌ مغازه‌ مي‌رود. خم‌ شده‌ و گوشة‌ كركره‌ راوارسي‌ مي‌كند. در اين‌ حين‌ جوان‌ بازگشته‌ و لحظاتي‌ شاهد اعمال‌ اوست‌.)
پيرمرد: (ناگهان‌ متوجه‌ بازگشت‌ او شده‌، برخاسته‌ جلو مي‌آيد. با شعف‌) بَه‌ ... برگشتي‌ كه‌؟ مرحبا، مي‌دونستم‌ ...
جوان‌ : ارزوني‌ِ خودت‌! (ساك‌ را به‌ طرف‌ او مي‌گيرد.) اگه‌ اختر بپرسه‌ از كجا آورده‌م‌، جوابي‌ براش‌ ندارم‌. از نظر او پدر و مادرمن‌ سالهاست‌ مرده‌ند. نمي‌خوام‌ هيچي‌ از شما بدونه‌. بگيرش‌! (پيرمرد با خشم‌ ساك‌ رامي‌گيرد.) شايد وجود اين‌ تحمل‌زندان‌ رو برات‌ آسون‌تر كنه‌ و يادت‌ بندازه‌ آشيانة‌ زندگي‌ يك‌ زن‌ رو نابود كرده‌ي‌.
پيرمرد: يالا بزن‌ به‌ چاك‌ تا نزده‌م‌ دَك‌ و دهنت‌ رو ...
جوان‌ : باشه‌ آقا غلام‌، آقاي‌ غلام‌ لَجلاج‌. خوبه‌ همين‌ چند دقيقه‌ بود. اولش‌ دلهره‌ داشتم‌ بهت‌ بخشش‌ خورده‌ باشه‌. (عقب‌مي‌رود.) حسابش‌ دقيقاً دستم‌ هست‌، تا دو سال‌ و پنج‌ ماه‌ ديگه‌ كي‌ مرده‌ كي‌ زنده‌؟
پيرمرد: پسر تو خيلي‌ ماستت‌ شُله‌.
جوان‌ : خوش‌ بگذره‌! (در حالي‌ كه‌ دور مي‌شود، با پوزخند) سعي‌ كن‌ آبي‌ كه‌ مي‌خوري‌ حتماً خنك‌ باشه‌، خنك‌ِ خنك‌ ...
پيرمرد: (به‌ دنبال‌ او با فرياد) يعني‌ تو هنوز نفهميده‌ي‌ من‌ چطور اومده‌م‌ بيرون‌؟
جوان‌ : (از دور) كاش‌ با مرخصي‌ت‌ موافقت‌ نمي‌كردند.
پيرمرد: ها ها، مرخصي‌!؟ اونم‌ به‌ آدم‌ دودَره‌باز و سابقه‌داري‌ مث‌ من‌؟ (مكث‌. جوان‌ باز مي‌گردد.) ما گفتيم‌ تقاضاي‌ مرخصي‌كرده‌يم‌ ولي‌ چه‌ معلوم‌ اونا قبول‌ كرده‌ باشند؟
جوان‌ : چي‌ مي‌خواي‌ بگي‌؟ پس‌ چطور اومده‌ي‌ اينجا؟
پيرمرد: حيف‌ كه‌ خيلي‌ ساده‌اي‌! خُب‌ بعله‌، من‌ هم‌ دمدماي‌ عروسي‌ پام‌ روي‌ زمين‌ بند نبود؛ ولي‌ نه‌ اينقدر كه‌ از ملنگي‌ ملتفت‌دور و برم‌ نباشم‌ آق‌معاون‌ مركز تحقيقات‌!
جوان‌ : حرف‌ بزن‌!
پيرمرد: (زمزمه‌ مي‌كند.) فلك‌ دورم‌ زملك‌ خويش‌ كردي‌ ... (در اين‌ حال‌ روزنامه‌اي‌ از جيب‌ بيرون‌ آورده‌، با تاني‌ گشوده‌ و به‌ جوان‌مي‌دهد.) ديگه‌ تا حالا نصف‌ مملكت‌ فهميده‌ن‌. (زمزمه‌ مي‌كند.) توانگر بودم‌ و درويش‌ كردي‌. (جوان‌ با عجله‌ روزنامه‌ راورق‌ زده‌ روي‌ صفحه‌اي‌ مكث‌ مي‌كند.) به‌ شرطي‌ كه‌ همه‌ ملت‌، لنگة‌ آقا، فقط‌ آگهي‌ كراية‌ خونچة‌ عقد نخونده‌ باشند.
جوان‌ : يعني‌ چه‌؟ به‌ هيچ‌ وجه‌ نمي‌فهمم‌.
پيرمرد: از تحقيقات‌ِ توسعه‌ سخت‌تر نيست‌ كه‌، يه‌ خُرده‌ خوشگل‌ فكر كن‌ مي‌فهمي‌! (با اشاره‌ به‌ روزنامه‌) اين‌ تمثال‌ شيش‌ درچهار كيه‌؟ (به‌ خود اشاره‌ مي‌كند.) ها؟ بازي‌ روزگاره‌ ديگه‌، عمريه‌ دربدر يه‌ گمشده‌ايم‌ حالا خودمون‌ شده‌يم‌ گمشده‌!
جوان‌ : پاك‌ گيج‌ شده‌م‌، يك‌ هفته‌ست‌ از منزل‌ خارج‌ شده‌ي‌؟ (روزنامه‌ را مي‌خواند.) در صورت‌ اطلاع‌ از مشاراليه‌ با شمارة‌ زير(سكوت‌ كوتاه‌) تماس‌ گرفته‌ و خانواده‌اي‌ را از نگراني‌ نجات‌ دهيد. خانواده‌! منزل‌؟ كدوم‌ منزل‌!؟
پيرمرد: عجب‌ خنگي‌ هستي‌!
(مكث‌)
جوان‌ : واي‌ ...
پيرمرد: ما كه‌ گفتيم‌ بازكردن‌ هر رقم‌ قفلي‌ ازمون‌ مي‌آد.
جوان‌ : تو ديوانه‌اي‌. (اطراف‌ را مي‌پايد و پيرمرد را به‌ سمت‌ انتهاي‌ پاساژ هُل‌ مي‌دهد.) پاك‌ زده‌ به‌ سرت‌. مي‌دوني‌ چكار كرده‌ي‌؟(بانگراني‌ دو سوي‌ خيابان‌ را مي‌پايد.) چند وقته‌؟ اين‌ روزنامة‌ چه‌ تاريخيه‌؟ (تاريخ‌ روزنامه‌ را نگاه‌ مي‌كند.) مال‌ِ امروزه‌.
پيرمرد: (كلاهش‌ را برمي‌دارد.) عكس‌ امروزي‌ با كلة‌ تراشيده‌ست‌! ديروز عكس‌ جووني‌هام‌ بود. زلف‌ داشتم‌ چي‌؟ پاشنه‌نخوابيده‌ و پُرپشت‌.
جوان‌ : ديروز هم‌ چاپ‌ شده‌؟ وامصيبتا ... به‌ چي‌ مي‌خندي‌؟ مي‌دوني‌ اين‌ كار يعني‌ چه‌؟
پيرمرد: دودَره‌ ... (حركتي‌ مي‌كند.) يعني‌ فرار.
جوان‌ : ببينم‌، شايد شوخي‌ مي‌كني‌؟ نكنه‌ اصلاً ... دستم‌ انداخته‌ي‌، ها؟ اين‌ هم‌ يكي‌ از كلك‌هاته‌، درسته‌؟
پيرمرد: اِ اِ، چرا اين‌ ريختي‌ شدي‌ بچه‌؟ (دست‌ او را مي‌گيرد.) بيا اينجا بشين‌ روي‌ اين‌ سكو ... دست‌ و بالت‌ چرا مي‌لرزه‌؟ بده‌ من‌اين‌ روزنامه‌ رو. (روزنامه‌ را در جيب‌ مي‌نهد.) چقدر چفت‌ و چولي‌! منو باش‌، دل‌ِ خوشم‌ فكر مي‌كردم‌ واسه‌ خودت‌ يَلي‌شده‌ي‌ تا حالا ... يُخده‌ جيگر داشته‌ باش‌.
جوان‌ : حماقت‌ ... حماقت‌ِ محض‌. دستي‌ دستي‌ روزگار خودت‌ رو سياه‌ كردي‌ ... ولم‌ كن‌، مي‌دوني‌ چه‌ به‌ روز من‌ آوردي‌؟
پيرمرد: س‌س‌س‌ ... آرومتر.
جوان‌ : اِ ... دستت‌ رو بكش‌ ديوانه‌! (پرخاشجويانه‌ برمي‌خيزد.) هي‌ مي‌گه‌ آروم‌. جز خودش‌ هيچكس‌ رو نمي‌بينه‌. يك‌ لحظه‌ملاحظه‌ موقعيت‌ منو نمي‌كنه‌. همه‌ش‌ دروغ‌ و دغل‌ و قالتاق‌ بازي‌ ...
پيرمرد: (يقه‌ او را گرفته‌، پشتش‌ را به‌ كركره‌ مغازه‌ مي‌كوبد.) دِ خفه‌خون‌ مي‌گيري‌ جوجه‌ يا نه‌؟
(از دور صداي‌ عبور اتومبيلي‌ كه‌ كم‌كم‌ خاموش‌ مي‌شود. پيرمرد جوان‌ را رها مي‌كند. مكث‌.)
پيرمرد: تو خيلي‌ مزاجت‌ تنده‌، خدا به‌ دادِ اون‌ دختره‌ اختر برسه‌.
جوان‌ : لازم‌ نكرده‌ غصة‌ ديگران‌ رو بخوري‌، فكر مخمصة‌ خودت‌ ... معظلي‌ كه‌ به‌ پا كرده‌ي‌ باش‌! (با غرولند) راسته‌ مي‌گن‌ يك‌نفر گناهكار صد نفر گرفتار ...
پيرمرد: دِ ...؟ باز كه‌ شروع‌ كردي‌. (مكث‌) قديما اينقدر سركش‌ نبودي‌ ... (اطراف‌ خيابان‌ را مي‌پايد. از دور صداي‌ قره‌ني‌ به‌ گوش‌مي‌رسد. با بدگماني‌ مي‌نگرد.) اينقدر عنق‌ و سمج‌ نباش‌! تو نمي‌توني‌ باباي‌ِ خلافت‌ رو از زنت‌ قايم‌ كني‌، قيافه‌ت‌ دادمي‌زنه‌ چي‌ تُو كله‌ته‌. درثاني‌، نباس‌ دروغ‌ رو زياد كش‌ داد، ممكنه‌ يه‌ روز اختر يه‌ جورايي‌ بفهمه‌ و ... مي‌گم‌ اين‌ بابامزقونچيه‌ رو عوض‌ِ من‌ عروسي‌ت‌ دعوت‌ كن‌، ببين‌ آخر شبي‌ چه‌ اُركستي‌ مي‌ده‌!؟
جوان‌ : هيچ‌ مي‌دوني‌ چه‌ بلايي‌ سرم‌ آوردي‌؟ الان‌ مامورها همه‌ سوراخ‌ سنبه‌ها رو دنبالت‌ مي‌گردند. يك‌ راست‌ هم‌ مي‌آن‌سراغ‌ من‌، بعدش‌ لابد خونة‌ نامزدم‌، شايد هم‌ مركز ... (با خود) آدمهاي‌ حسود و بدخواه‌ و مترصد فرصت‌ كم‌ نيستند ...خدا ... آينده‌ و اعتبارم‌ يك‌ شبه‌ تباه‌ شد.
پيرمرد: خُب‌ كه‌ چي‌؟ تو كه‌ منو نديده‌ي‌.
جوان‌ : نه‌ اصلاً نديدمت‌، فقط‌ به‌ خوابم‌ اومدي‌. هه‌، طرف‌ در زرنگي‌ خودش‌ رو ختم‌ عالم‌ مي‌دونه‌، پنج‌ بار گرفته‌نش‌ كه‌ چهاربارش‌ حين‌ سرقت‌ بوده‌، تازه‌ دو بارش‌ درست‌ از يك‌ مغازه‌ ...
پيرمرد: بلبلي‌ نخون‌، مُستندات‌ كيفرخواستت‌ شبهه‌ داره‌، شبهه‌! هر چهار بار از يه‌ مغازه‌ بوده‌، يعني‌ صاب‌ مغازه‌ يكي‌يه‌ منتهاي‌مراتب‌ هر مغازه‌ش‌ يه‌ جاي‌ شهره‌، غرض‌ ... من‌ خودم‌ حاليمه‌ چه‌ غبطي‌ كردم‌ خودم‌ هم‌ پاش‌ وايساده‌م‌.
جوان‌ : هي‌ مي‌گه‌ من‌ من‌ ... اين‌ منم‌ كه‌ فرداشب‌ عروسيمه‌، مي‌فهمي‌؟(مستاصل‌) خدايا اگه‌ خانواده‌ش‌ اين‌ روزنامه‌ رو ديده‌باشند؟... سكة‌ يك‌ پول‌ مي‌شم‌.
پيرمرد: (با سوظن‌) خيابون‌ خلوته‌؛ فكري‌ام‌ اين‌ مارگيره‌ چرا تا حالا نرفته‌ خونه‌ش‌! يكي‌ نيست‌ بگه‌ آخه‌ مرتيكة‌ حسابي‌؛ تُو اين‌دل‌ تاريكي‌ كسي‌ عينك‌ مشكي‌ مي‌زنه‌؟
جوان‌ : (با خود) سرِ عقد وقتي‌ عاقد نام‌ خانوادگي‌ داماد رو مي‌خونه‌، زد و بين‌ جمعيت‌ يكي‌ فهميد چي‌؟ با اون‌ دستپاچگي‌ هم‌كه‌ غروب‌ از خونه‌شون‌ اومدم‌ بيرون‌ ... حالا همه‌ يك‌ طرف‌ خودِ اختر هم‌ يك‌ طرف‌؛ "آي‌ كيو"ش‌ اونقدر بالاست‌ ...
پيرمرد: چي‌ چي‌ش‌ بالاست‌؟
جوان‌ : (بي‌اعتنا) ضريب‌ هوشي‌ش‌.
پيرمرد: آها! (مكث‌، سپس‌ با دلسوزي‌) پاشو قنبرك‌ نساز. اگه‌ دلواپسته‌ كه‌ زودتر برگرد. بابت‌ من‌ هم‌ غمت‌ نباشه‌، پايان‌ اين‌ شب‌سيه‌ روز خداست‌، چنون‌ فلنگو ببندم‌ كه‌ دست‌ اَحدالناسي‌ بهم‌ نرسه‌. (جوان‌ به‌ ساعتش‌ نگاه‌ مي‌كند. سپس‌ سراسيمه‌جيب‌هايش‌ را مي‌كاود.) چرا ورجه‌ وُرجه‌ مي‌كني‌؟ هو، اسپند روي‌ آتيش‌، يواش‌ جيبات‌ جر مي‌خوره‌!
جوان‌ : اختر منتظره‌، بهتره‌ تا شك‌ نكرده‌ بهش‌ اطلاع‌ بدم‌.
پيرمرد: (سكه‌اي‌ از جيب‌ درآورده‌ و مقابل‌ او مي‌گيرد.) پس‌ زودتر. شماره‌ رو كه‌ از بري‌؟ بيست‌وشيش‌ نوزده‌ چهل‌ و پنج‌. (جوان‌سكه‌ را گرفته‌ اما متحير بر جا مي‌ماند.) استخاره‌ مي‌كني‌؟ برو ديگه‌. (جوان‌ دور مي‌شود.) ببين‌. (جوان‌ توقف‌ مي‌كند.) صد بارگفتم‌ پول‌ رو تُو دهنت‌ نكن‌! (جوان‌ لبخند شرمگيني‌ زده‌ و دور مي‌شود. با آهي‌ بلند) شاقلوس‌ بگيره‌ اين‌ توسعه‌، كه‌ به‌ مقام‌معاونت‌ مركزش‌ يه‌ موبايل‌ مفتكي‌ سهميه‌ نرسيده‌! هي‌ ... (اطراف‌ را مي‌پايد و به‌ سوي‌ مغازه‌ مي‌رود.) حيرونم‌ اين‌ ني‌قليون‌چه‌ جوري‌ قاب‌ دختره‌ رو دزديده‌! (صداي‌ او از تاريكي‌) اي‌يه‌يه‌يه‌ ... دختراي‌ اين‌ دوره‌ زمونه‌ هم‌ يه‌ چيزيشون‌ مي‌شه‌!اين‌ هم‌ سليقه‌ست‌ اينا دارند!؟ (به‌ روشنايي‌ مي‌آيد در حالي‌ كه‌ قفل‌ بزرگي‌ را در دست‌ مي‌چرخاند. آه‌ مي‌كشد.) هي‌ پسرجان‌... كاش‌ نيم‌ مثقال‌ از اون‌ ظريف‌ِ هوشي‌ و زبلي‌ اختر نصيب‌ تو هم‌ مي‌شد.
(صداي‌ پايي‌ مي‌آيد. پيرمرد قفل‌ را در جيب‌ مي‌نهد. پسربچه‌ از سمتي‌ كه‌ جوان‌ رفته‌، دوان‌ دوان‌ وارد شده‌ و رو در روي‌ پيرمردمي‌ماند. مكث‌. هر دو نيم‌ دايره‌اي‌ در برابر يكديگر مي‌زنند و پسرك‌ از سمتي‌ ديگر مي‌گريزد. پيرمرد مسير دور شدن‌ او رامي‌نگرد. از پشت‌ سر جوان‌ برگشته‌ است‌.)
جوان‌ : بابا ...
پيرمرد: جون‌ِ دل‌ بابا؟
جوان‌ : منظورم‌ اين‌ نبود، مي‌خواستم‌ بگم‌ اصلاً ... اون‌ شماره‌ رو فراموش‌ كن‌!
پيرمرد: مث‌ اينكه‌ بندِ نافت‌ رو با اين‌ يه‌ حرف‌ بريده‌ن‌، منو فراموش‌ كن‌ اونو فراموش‌ كن‌! فراموشي‌ جون‌ مي‌ده‌ واسه‌ كسي‌ كه‌اون‌ توئه‌، نه‌ من‌ِ پيرمرد كه‌ حالا اين‌ور ميله‌هام‌ و از هفت‌ دولت‌ هم‌ آزادم‌.
جوان‌ : اين‌ رو جدي‌ گفتم‌، براش‌ خواهشي‌ هم‌ نمي‌كنم‌.
پيرمرد: خيله‌خُب‌ آميزمقوا! روي‌ چش‌َم‌، فراموش‌ مي‌كنم‌. آ ... آ، بيست‌ و شيش‌ نوزده‌ چهل‌ و پنج‌. (با مشت‌ به‌ شقيقه‌ خودمي‌كوبد.) ديدي‌؟ من‌ هم‌ كليدش‌ رو زدم‌، ديگه‌ فراموش‌ شد. حالا نمي‌خواي‌ برگردي‌؟ من‌ كاراي‌ ديگه‌اي‌ هم‌ دارم‌.
جوان‌ : (اطراف‌ را با نگراني‌ مي‌نگرد.) حالا چي‌ مي‌شه‌؟
پيرمرد: تو برمي‌گردي‌ خونه‌.
جوان‌ : تو رو مي‌گم‌، تا كي‌ مي‌خواي‌ اينجا بموني‌؟
پيرمرد: چطور؟ نكنه‌ به‌ نومزادت‌ گفته‌ي‌ رفته‌م‌ با بابام‌ گل‌ بچينم‌ بعد هم‌ دعوتي‌ مي‌آرمش‌ خونه‌تون‌؟
جوان‌ : طنازي‌ مي‌كني‌!؟ اصلاً اينجا مونده‌ي‌ معطل‌ چي‌؟
پيرمرد: معطلم‌ اين‌ مزقونچيه‌ با اون‌ مَزن‌هردمش‌ كاباره‌ رو تخته‌ كنه‌ بره‌ خونه‌، فرمايش‌ ديگه‌اي‌ نيست‌؟
جوان‌ : چرا مي‌خواي‌ وانمود كني‌ خيلي‌ خونسردي‌؟ معلومه‌ كه‌ نيستي‌. زندگي‌ كه‌ همه‌ش‌ لودگي‌ نيست‌.
پيرمرد: (باتمسخر) بابا چرا فراموشم‌ نمي‌كني‌ بري‌؟ (لحن‌ او را تقليد مي‌كند.) دينگ‌ دانگ‌، فيلت‌ هوس‌ هِندسون‌ كرده‌؟ سر راه‌من‌ِفُكل‌زده‌ فَلكزده‌ سبز شده‌ي‌ چرا نمي‌كشي‌ كنار؟ (تظاهر به‌ گريه‌ مي‌كند.) اُهو اُهو، اصلاً يه‌ وقت‌ فكر نكني‌ اين‌ منم‌ ...(بشكن‌ مي‌زند.) ئي‌ مُنم‌؟ نه‌ ئي‌ مُنم‌! اگر ئي‌ مُنم‌، شاده‌ دلُم‌ شنگه‌ دلُم‌، تي‌تيش‌ ماماني‌ به‌ تنُم‌ ...
جوان‌ : تو تعادل‌ نداري‌، ديوانه‌اي‌، زده‌ به‌ سرت‌.
پيرمرد: (فرياد مي‌زند.) ديوونه‌م‌ كردي‌. ايناها ... (با حالي‌ دگرگون‌ گرد او مي‌چرخد.) يه‌ پيرمرد ديوونه‌ ... يه‌ خُل‌ و چِل‌ ... غلوم‌لجلاجه‌ ... زده‌ به‌ سرش‌ ... زنه‌ قالش‌ گذوشت‌ ... پسره‌ ازش‌ بدش‌ مي‌آد ... اين‌ ديوونه‌ ... اين‌ ديوونة‌ فراموش‌ شده‌ ...
جوان‌ : بس‌ كن‌.
پيرمرد: ... زده‌ به‌ سرش‌ ... نابود شده‌ ... فنا شده‌ ... غلام‌ِ بدبخت‌ ... غلام‌ِ مفلوك‌ (اشك‌ مي‌ريزد.) مرده‌ ... عمريه‌ مرده‌ ... عشقش‌رفت‌ ... دلش‌ مُرد ... دلش‌ رفت‌ ... دلش‌ مُرد.
جوان‌ : بس‌ كن‌. بس‌ كن‌. (بافرياد) بس‌ كن‌ ...
پيرمرد: شاكليد زندگي‌م‌ گم‌ شد، رفت‌. رفت‌ و شدم‌ يه‌ مرده‌! (به‌ زانو درمي‌آيد.) يه‌ مرده‌ قاطي‌ِ زنده‌ها، يه‌ مرده‌ موي‌ دماغ‌زنده‌ها.
جوان‌ : به‌ خودت‌ مسلط‌ باش‌، اتفاقي‌ نيفتاده‌.
(سكوت‌)
پيرمرد: از اينجا برو. (برمي‌خيزد.) با تواَم‌ مشدي‌؛ گفتم‌ اينجا واينسا!
جوان‌ : چكار به‌ من‌ داري‌!؟
پيرمرد: برو، اينجا نمون‌.
جوان‌ : تو چي‌؟
پيرمرد: من‌ چي‌؟
جوان‌ : تو! تو مي‌خواي‌ چه‌ كني‌؟
پيرمرد: خيلي‌ طالبي‌ بدوني‌، ها؟ نكنه‌ ندوني‌ امشب‌ خوابت‌ آشفته‌ست‌؟ باشه‌، حالا كه‌ عِزوجِز مي‌كني‌ مي‌گم‌، بذار برق‌ ازكله‌ت‌ بپره‌! (قفل‌ را از جيب‌ بيرون‌ مي‌آورد.) اينو مي‌بيني‌؟ ديدي‌؟ يه‌ دزد چه‌ مي‌كنه‌؟... دزدي‌!!
جوان‌ : (بهت‌زده‌) نه‌!؟
پيرمرد: آره‌!
جوان‌ : نه‌.
پيرمرد: چرا نه‌؟ آره‌، دزدي‌.
جوان‌ : دزدي‌؟ كجا؟
پيرمرد: اينجا.
جوان‌ : اينجا!!؟
پيرمرد: اينجا رو مي‌شناسي‌؟
جوان‌ : نه‌ ...
پيرمرد: اينجايي‌ كه‌ هستيم‌ رو مي‌گم‌؟
جوان‌ : (اطراف‌ را مي‌نگرد.) نه‌، نمي‌دونم‌.
پيرمرد: خوب‌ حواست‌ رو جُفت‌ كن‌ پسر، اينجا خيلي‌ جاي‌ مهميه‌، اينجا، اين‌ مغازه‌.
جوان‌ : مغازه‌!؟
پيرمرد: نترس‌ بيا جلو. بيا، ببين‌، اين‌ همون‌ سمساريه‌ست‌.
جوان‌ : (باتعجب‌) كدوم‌ سمساري‌؟ همون‌ ...!؟
پيرمرد: بله‌! حالاش‌ رو نبين‌ شيك‌ و پيك‌ و همچي‌ مكُش‌مرگ‌ماست‌، اون‌ وقتا يه‌ پستوي‌ زپرتي‌ بود پرِ آت‌ آشغال‌ و زَلم‌زيمبو.
جوان‌ : تو براي‌ تبرئة‌ خودت‌، هميشه‌ از اون‌ سمسار يك‌ غول‌ خيالي‌ ساخته‌ي‌، يعني‌ ساده‌ترين‌ اما سخيف‌ترين‌ شيوه‌ براي‌پرده‌پوشي‌ و توجيه‌ نقطه‌ضعف‌هاي‌ خودت‌.
پيرمرد: نه‌ آق‌مهندس‌، گوش‌ شيطون‌ كر خيلي‌ باكمالات‌ شده‌ي‌! از خدامه‌ بالاتر از اين‌ هم‌ بري‌، اون‌ قدر كه‌ سرت‌ بگيره‌ به‌ طاق‌ِآسمون‌، ولي‌ از بزرگي‌ به‌ عرش‌ هم‌ برسي‌؛ باز من‌ باباتم‌ (لاله‌ گوش‌ او را مي‌گيرد.) و اگه‌ بخواي‌ لُغُز بخوني‌ (گوشش‌ رامي‌پيچاند.) فتيله‌ت‌ رو همچي‌ مي‌پيچونم‌ كه‌ واسه‌ من‌ نستعليق‌ حرف‌ نزني‌.
جوان‌ : (برافروخته‌ خود را از چنگ‌ او خلاص‌ مي‌كند.) اين‌ چه‌ حركتيه‌؟ (مكث‌. با حالتي‌ كودكانه‌ گوش‌ خود را مي‌مالد.) تو مجرمي‌، هرمجرمي‌ هم‌ طبيعتاً از شاكيش‌ كينه‌ داره‌.
پيرمرد: مجرم‌؟ واسه‌ كدوم‌ جرم‌؟ يه‌ نصفه‌ كليد تُو قفل‌ مغازه‌ش‌ شيكسته‌ بود. جُرم‌ من‌ فقط‌ اين‌ بود كه‌ واسه‌ اون‌ قفل‌ يه‌ كليد نوساخته‌ بودم‌.
جوان‌ : با يك‌ كليد يدكي‌. ماه‌ِ بعد كه‌ از سمساري‌ دزدي‌ شده‌ بود قفل‌ سالم‌ِ سالم‌ بوده‌.
پيرمرد: دروغه‌. كدوم‌ ننه‌ قمري‌ گفته‌ تو هم‌ پاي‌ عَلَمش‌ سينه‌ مي‌زني‌؟ دِ همين‌ رو نتونستم‌ تُو دادگاه‌ ثابت‌ كنم‌. حبس‌ اول‌؛ حكم‌ِيوم‌الادا. جور هشت‌ ماه‌ حبس‌ رو كشيدم‌ تا مبلغ‌ جور شد، يه‌ خروار بدهي‌ هم‌ موند بيخ‌ ريشم‌.
جوان‌ : گيريم‌ دفعة‌ اول‌ هيچي‌؛ اما بار دوم‌؟
پيرمرد: من‌ خلافي‌ كردم‌ كه‌ پيش‌ پيش‌ تقاصش‌ رو داده‌ بودم‌. (جوان‌ پوزخند مي‌زند. پيرمرد تهديدكنان‌ به‌ گوش‌ خود اشاره‌ مي‌كند.)مث‌ اينكه‌ باز گوش‌ نمي‌كني‌ ها ...
جوان‌ : (با ترسي‌ كودكانه‌ عقب‌ مي‌رود.) نه‌ نه‌ گوش‌ مي‌كنم‌ ... اما باور نمي‌كنم‌. كسي‌ ديگه‌ هم‌ باور نكرد؛ حتي‌ مادربزرگ‌.
پيرمرد: ننه‌م‌ چرا؛ باور مي‌كرد. از جمله‌ خودش‌ هم‌ واسه‌ خريد حبسم‌ فرش‌ زير پاش‌ رو فروخت‌.
جوان‌ : (با پوزخند) طفلي‌ پيرزن‌، از سرشكستگي‌ كمرش‌ شكست‌. آخر عمري‌ هم‌ زمينگير شد افتاد گوشة‌ خونه‌. اون‌ اواخر اخترمي‌اومد پرستاريش‌ مي‌كرد. روزي‌ هم‌ كه‌ تُو دامن‌ اختر جون‌ داده‌ بود نشنيدم‌ اسمي‌ از تو برده‌ باشه‌.
پيرمرد: (پس‌ از مكثي‌، با حسرت‌) ننه‌ خدابيامرزم‌ مي‌گفت‌ سمساره‌رو بي‌خيال‌ شو، بسپرش‌ دست‌ خدا.
جوان‌ : بد مي‌گفت‌؟ به‌ خاطر زندگيمون‌ اين‌ رو ازت‌ مي‌خواست‌.
پيرمرد: زندگي‌مون‌!؟ تُو اون‌ هشت‌ ماه‌ هست‌ و نيستمون‌ شده‌ بود گرويي‌ پيش‌ همين‌ ديوث‌. گفتم‌ صنم‌ آخه‌ از اون‌ قرمساق‌چرا؟ گفت‌ خودش‌ مي‌آد سراغم‌، مي‌گه‌ شوهرت‌ به‌ خاطر شكايت‌ من‌ افتاده‌ حبس‌ ...
جوان‌ : لابد قصد ثواب‌ داشته‌.
پيرمرد: چرا حرف‌ِ يامُفت‌ مي‌زني‌؟ از هيچي‌ خبر نداري‌ جلوس‌ كرده‌ي‌ اون‌ بالا قُدقُد اَلكي‌ مي‌كني‌. (بادهن‌كجي‌) ثواب‌! (باحالتي‌ تهديدآميز سوي‌ او مي‌آيد.) پس‌ چرا اثاثها رو پس‌ نمي‌داد؟
جوان‌ : (ناخودآگاه‌ گوشش‌ را با دست‌ مي‌پوشاند.) خُب‌ به‌ من‌ چه‌؟ مادربزرگ‌ بود مي‌گفت‌ بابات‌ دزد نبود اما براي‌ ثابت‌ كردنش‌راه‌ ناثوابي‌ رفت‌. (دستش‌ را پايين‌ مي‌آورد.)
(پيرمرد دوباره‌ لاله‌ گوش‌ او را مي‌گيرد. جوان‌ ابتدا واكنش‌ نشان‌ مي‌دهد. اما پيرمرد دست‌ به‌ لب‌ برده‌ و به‌ نشانه‌ مهر بر آن‌ بوسه‌مي‌زند.)
پيرمرد: خيلي‌ها مي‌گفتند غلام‌؛ دستي‌ رو كه‌ نمي‌شه‌ بريد باس‌ بوسيد. چه‌ كنم‌؟ اين‌ يه‌ حرف‌ هيچ‌ وقت‌ تُو كَت‌ من‌ نرفت‌ ... توبگو خان‌، اگه‌ يكي‌ بياد از اين‌ور دست‌ و پات‌ رو بذاره‌ تُو پوست‌ گردو؛ از اون‌ور بره‌ سراغ‌ زن‌ و بچه‌ت‌، فندق‌ بذاره‌ تُومشت‌ بچه‌ و برگه‌ رضايت‌نومه‌ رو جلو مادره‌ تاب‌ بده‌ ... تازه‌، اگه‌ بو ببري‌ اين‌ گربه‌ رقصوني‌ها همچي‌ بي‌طمع‌ِ بي‌طمع‌هم‌ نيست‌؟
جوان‌ : (با پوزخند) به‌ نظر مي‌آد اين‌ چند سال‌ بند به‌ بند گشته‌ي‌ بندهايي‌ هم‌ به‌ داستانت‌ اضافه‌ كرده‌ي‌! (مي‌خندد) هه‌، فندق‌!!حرفهايي‌ مي‌زنه‌ كه‌ توي‌ قوطي‌ هيچ‌ عطاري‌ نيست‌.
پيرمرد: نره‌خر ياردانقلي‌؛ مي‌گم‌ همه‌ چي‌ گرو رفته‌ بود، حتي‌ همين‌ لباس‌! اومد ملاقات‌؛ گفتم‌ غمت‌ نباشه‌ صنم‌ پام‌ برسه‌ بيرون‌همه‌ رو از گرو درمي‌آرم‌. گفت‌ همه‌ چي‌ فداي‌ سرت‌ غلام‌، فقط‌ لباس‌!
جوان‌ : (با خود) اين‌ قضيه‌، حقيقت‌ باشه‌ يا افسانه‌سرايي‌ بهرحال‌ ...
پيرمرد: از حبس‌ كه‌ دراومدم‌ تو تازه‌ روي‌ پاهات‌ تاتي‌تاتي‌ مي‌كردي‌. مادرت‌ گفت‌ غلام‌ دست‌ بگير به‌ كاسة‌ زانوت‌ و كمرراست‌ كن‌! از نو چسبيدم‌ به‌ كار، ولي‌ كدوم‌ كار؟ دكون‌ ده‌ تا مشتري‌ پا به‌ ميخ‌ داشت‌ شد پنج‌ تا، شد چهارتا، شد دوتا،غروب‌ صنار ته‌ِ دخل‌ نبود. (جوان‌ حركتي‌ مي‌كند.) نه‌، محض‌ِ خاطر پول‌ نبود! (ساك‌ را برداشته‌ و گوشه‌ لباس‌ را از آن‌ بيرون‌مي‌كشد.) به‌ خاطر اين‌ بود، به‌ خاطر پيرهن‌ پاكي‌ كه‌ نمي‌باس‌ تُو چنگ‌ اون‌ ابليس‌ لكه‌دار مي‌شد.
جوان‌ : بفرما مملكت‌ محكمه‌ و قانون‌ نداشت‌!!
پيرمرد: از نظر قانون‌ يه‌ لباس‌ كه‌ ارزشي‌ نداشت‌. صد بار اومدم‌ پيش‌ خودِ نسناسش‌. گفتم‌ لباس‌؛ از مغازه‌ بيرونم‌ كرد. گفتم‌لباس‌؛ گفت‌ تو دزدي‌. گفتم‌ بي‌ناموس‌ لباس‌؛ گفت‌ داده‌م‌ كرايه‌. يه‌ شب‌ ديگه‌ به‌ اينجام‌ رسيد. برگشتم‌ دكون‌ ...خرت‌وپرت‌ها رو كه‌ گشتم‌ نصفه‌ كليد قفل‌ سمساري‌ رو پيدا كردم‌.
جوان‌ : و مرتكب‌ عملي‌ شدي‌ همه‌ يقين‌ كنن‌ دفعة‌ اول‌ هم‌ زير سر خودت‌ بوده‌ ...
پيرمرد: كركره‌ رو كه‌ كشيدم‌ بالا دو تا آژان‌ مث‌ اَجل‌ معلق‌ رسيدند و خِركِشم‌ كردند انداختنم‌ كنج‌ همين‌ ديوار.
جوان‌ : (به‌ نقطه‌اي‌ خيره‌ شده‌) با همه‌ ناتويي‌ت‌ يك‌ نكته‌ رو نفهميده‌ي‌، مثل‌ روز روشنه‌ كي‌ از قبل‌ مامورها رو در جريان‌ گذاشته‌...
پيرمرد: تُو حبس‌ دوم‌ يه‌ بار بيشتر نيومد ملاقات‌. گفتم‌ صنم‌ عفو كن‌. فقط‌ نيگام‌ كرد، يه‌ فكري‌ تُو ني‌ني‌ نيگاش‌ بود. بعد راهش‌رو كشيد و رفت‌. از غصه‌ حبس‌ تُو حبس‌ شدم‌. وقتي‌ دراومدم‌ رفته‌ بود، تو رو سپرده‌ بود دست‌ ننه‌م‌ و رفته‌ بود. كجا؟هيشكي‌ نمي‌دونست‌.
(مكث‌. ناگهان‌ جوان‌ به‌ خود مي‌آيد.)
جوان‌ : اينجا نمون‌ بابا! خواهش‌ مي‌كنم‌. فوراً از اينجا برو! ببين‌، بسه‌ ديگه‌، به‌ اندازه‌ كافي‌ تلافي‌ت‌ رو سر سمساره‌ درآورده‌ي‌.
پيرمرد: چهاربار. دو بار اينجا دو بار هم‌ از گالري‌هاي‌ آنتيكش‌ تُو اون‌ عمارت‌هاي‌ اعيوني‌ بالاشهر!
جوان‌ : بابا، تمنا مي‌كنم‌ ... (با نگراني‌ اطراف‌ را مي‌پايد.) بيا برو از اينجا ...
پيرمرد: بخت‌ و اقبال‌ هر روز به‌ آدم‌ رو نمي‌كنه‌، خيلي‌ سال‌ بايد بگذره‌ تا نوروز به‌ شنبه‌ بيفته‌.
جوان‌ : (با پرخاش‌) كه‌ انتقام‌ كور و بي‌منطق‌ بگيري‌؟
پيرمرد: (با لبخند) كه‌ آق‌مهندس‌ِ توسعه‌ چشاش‌ باز بشه‌! سابق‌ بر اين‌ واسه‌ لباس‌ بود كه‌ دست‌ آخر تُو يكي‌ از گالري‌هاي‌عتيقه‌فروشيش‌ پيداش‌ كردم‌، خيال‌ كن‌ حالا به‌ تقاص‌ خودِ صاب‌لباس‌. (با حركتي‌ غلوآميز به‌ سوي‌ مغازه‌ مي‌رود.)
جوان‌ : بابا نه‌، اين‌ راهش‌ نيست‌ ... التماس‌ مي‌كنم‌ بيا برو ... حق‌ با توئه‌؛ اما اين‌ كار رو نكن‌. (مي‌كوشد مانع‌ او شود. گلاويزمي‌شوند. جوان‌ مستاصل‌ به‌ زانو مي‌افتد.) ديوانه‌اي‌، پس‌ ديوانگي‌ كن‌! زودباش‌! بعد اين‌ منم‌ كه‌ بايد داغ‌ ننگش‌ رو به‌پيشوني‌ بزنم‌، منم‌ كه‌ بايد لكه‌ حقارتش‌ رو پنهان‌ كنم‌، منم‌ كه‌ هر جا اسم‌ پدر مي‌آد بايد تنم‌ بلرزه‌ بايد حرف‌ روبرگردونم‌، كوچه‌ غلط‌ بدم‌. كه‌ چي‌؟ كه‌ تبديل‌ بشم‌ به‌ يك‌ موجود خودخور و توخالي‌، كه‌ مجبوره‌ دروغ‌ بگه‌، تظاهر كنه‌و توجيه‌ بتراشه‌. چرا؟ چون‌ نمي‌خوام‌ ... نمي‌خوام‌ ... (با فرياد) نمي‌خوام‌ آينده‌م‌ به‌ گذشتة‌ تو مربوط‌ باشه‌، نمي‌خوام‌ ...نمي‌خوام‌ ...
(ناگهان‌ محوطه‌ با نورافكني‌ قوي‌ و چراغ‌هاي‌ گردان‌ رنگي‌ روشن‌ مي‌شود. پيرمرد هراسان‌ هر سو را مي‌نگرد. صدايي‌ از بلندگوي‌دستي‌ هشدار مي‌دهد.)
صــدا: ايست‌ ... جُم‌ نخور غلام‌! باز گير افتادي‌. دستهات‌ رو بذار روي‌ سرت‌ و بيا بيرون‌.
پيرمرد: (بر زمين‌ مي‌نشيند.) از كجا فهميدند!؟ (به‌ سرعت‌ روزنامه‌ را از جيب‌ در آورده‌ و لوله‌ مي‌كند، بعد با فندكي‌ سر روزنامه‌ راآتش‌ مي‌زند.) نياين‌ جلو! با شمام‌! پسر تو بخواب‌ روي‌ زمين‌. (با فرياد) پا از پا بردارين‌ پاساژ رو به‌ آتيش‌ مي‌كشم‌. تُومغازه‌ بنزين‌ پاچيده‌م‌، بياين‌ جلو زار و زندگي‌ اين‌ مرتيكة‌ زالو رو نيست‌ و نابود مي‌كنم‌.
جوان‌ : نه‌ ... بابا ...
صــدا: لجاجت‌ نكن‌ غلوم‌ لجلاج‌! تسليم‌ بشي‌ تخفيف‌ قايل‌ مي‌شن‌. خدا بخواد چند وقت‌ بعد هم‌ مشمول‌ عفو مي‌شي‌ ...
پيرمرد: (بافرياد) عفو كدومه‌؟ من‌ حق‌ زندگيم‌ رو مي‌خوام‌؛ حقي‌ كه‌ يه‌ گردن‌ كلفت‌ پامال‌ كرده‌ ... جلو نياين‌.
جوان‌ : بابا تو رو به‌ جان‌ مادر، به‌ جان‌ صنم‌.
پيرمرد: (پس‌ از مكثي‌ آتش‌ را خاموش‌ مي‌كند.) نه‌، جلو نياين‌. تصدق‌ِ سر اين‌ بچه‌ آتيش‌ نزدم‌، ولي‌ به‌ يه‌ شرط‌ مي‌آم‌ بيرون‌، اون‌كوره‌؛ همون‌ آدم‌فروشي‌ كه‌ خبرتون‌ كرد، بگيد رو نشون‌ بده‌.
جوان‌ : دنبال‌ كي‌ مي‌گردي‌؟
پيرمرد: دستش‌ تُو كاسة‌ اون‌ مرتيكه‌ دُم‌ كُلفته‌ست‌، فِنچ‌شه‌، شايدم‌ بپاي‌ِ مغازه‌شه‌ ...
جوان‌ : بابا ...
پيرمرد: (زير لب‌) چنونش‌ كنم‌ بره‌ سر قبر اربابش‌ نقاره‌ بزنه‌. (با فرياد) كجاست‌ اون‌ كورباطن‌؟
جوان‌ : (با فرياد) بابا ... (سكوت‌) كسي‌ كه‌ تو رو لو داده‌ كور نيست‌!
(سكوت‌ و مكث‌. پيرمرد با شگفتي‌ به‌ او خيره‌ شده‌، ناگهان‌ با حالتي‌ جنون‌آميز فندك‌ را روشن‌ مي‌كند.)
جوان‌ : نه‌ ...
صــدا: ايست‌ ... خاموشش‌ كن‌ ... دست‌ نگهدار ...
پيرمرد: آتيش‌ مي‌زنم‌.
(پيرمرد با حركتي‌ آشكار فندك‌ را به‌ شبكه‌هاي‌ كركره‌ نزديك‌ مي‌كند. صداي‌ غرش‌ موتور كاميوني‌ كه‌ مي‌گذرد به‌ گوش‌ مي‌رسد.دهان‌ جوان‌ به‌ فريادي‌ كه‌ شنيده‌ نمي‌شود گشوده‌ شده‌ ... پيرمرد در اوج‌ زوزة‌ كاميون‌ با صداي‌ محو گلوله‌اي‌ به‌ كركره‌ كوبيده‌مي‌شود. كاميون‌ دور مي‌شود. دو مامور سر مي‌رسند، يكي‌ فندك‌ را از دست‌ پيرمرد مي‌قاپد و ديگري‌ با دستبند مچ‌ او را به‌شبكه‌هاي‌ مرتفع‌ كركره‌ مي‌بندد. اثر و نشانه‌اي‌ از خون‌ و جراحت‌ مشهود نيست‌.)
جوان‌ : (هاج‌ و واج‌ به‌ اطراف‌ مي‌نگرد.) چي‌ شد؟ چه‌ اتفاقي‌ افتاد؟
ماموراول‌: (به‌ جوان‌) زخمش‌ عميق‌ نيست‌. (با اشاره‌ به‌ بيرون‌ مي‌فهماند كه‌ اوضاع‌ عادي‌ است‌.)
پيرمرد: ارواي‌ عمه‌ت‌، اينقدر عميقه‌ كه‌ تا ته‌ سوزونده‌تم‌!
ماموردوم‌: (او را بازرسي‌ بدني‌ كرده‌ و قفل‌ را مي‌يابد.) اين‌ چيه‌؟ (قفل‌ را به‌ مامور اول‌ مي‌دهد.)
پيرمرد: قوز روي‌ قوز ما نذاريد ها، قفل‌ و كلون‌ مغازه‌ دست‌ نخورده‌.
ماموراول‌: (پس‌ از وارسي‌ قفل‌، به‌ مامور دو) نيگا ... سوراخ‌ قفل‌ رو كور كرده‌!
پيرمرد: مي‌خواستم‌ بزنم‌ روي‌ قفل‌ مغازه‌ش‌ ... محض‌ محكم‌كاري‌!
ماموراول‌: محض‌ مردم‌آزاري‌!
ماموردوم‌: بگو محكوم‌كاري‌. (قفل‌ِ مغازه‌ را سركشي‌ كرده‌ و بازمي‌آيد.) ترقي‌ معكوس‌ كرده‌ي‌؛ اين‌ بار كركرة‌ مغازه‌ها رو دوقفله‌مي‌كني‌!؟
پيرمرد: آخه‌ دودَره‌ كردن‌ رو ترك‌ كرده‌م‌!... ببينم‌ شما دو تا نكير و منكريد!؟
ماموراول‌: معلومه‌ پيرمرد. اين‌ هم‌ پرسيدن‌ داشت‌؟
ماموردوم‌: اون‌ دنيا هم‌ زياد ور مي‌زدي‌، هي‌ خواستي‌ ته‌ و توي‌ همه‌ چي‌ رو درآري‌، لااقل‌ اين‌ دنيا سرت‌ تُو كار خودت‌ باشه‌!
پيرمرد: قبول‌. فقط‌ جون‌ من‌ اگه‌ فرشته‌ايد؛ آقايي‌ كنيد به‌ اين‌ بچه‌ نگيد من‌ مرده‌م‌، هول‌ مي‌كنه‌!
جوان‌ : (هاج‌ و واج‌ به‌ ماموران‌) اينجا ... اينجا كه‌ بنزيني‌ وجود نداره‌.
(مامور اول‌ بي‌اعتنا ساك‌ را وارسي‌ مي‌كند، چون‌ چيز مشكوكي‌ نمي‌يابد رها مي‌كند. هر دو مامور دورتر مي‌ايستند.)
پيرمرد: (به‌ ساك‌ اشاره‌ مي‌كند. جوان‌ گيج‌ و لرزان‌ ساك‌ را برداشته‌ به‌ او مي‌دهد.) آميزمعاون‌؛ نمي‌دونستم‌ يه‌ نصف‌ توسعه‌ت‌ هم‌ زيرِزمينه‌.
جوان‌ : كاش‌ زمين‌ دهن‌ باز كنه‌ و منو ... (پيرمرد به‌ نشانه‌ سكوت‌، انگشت‌ بر لب‌ او مي‌گذارد.)
پيرمرد: شنفته‌م‌ تقاضا داده‌ي‌ سجلت‌ عوض‌ بشه‌؟ قراره‌ فاميلي‌ت‌ كيوان‌ِ چي‌ چي‌ بشه‌؟
(مكث‌ كوتاه‌)
جوان‌ : سرفراز.
پيرمرد: اهم‌، قشنگه‌ ... قشنگه‌.
جوان‌ : (مسخ‌ شده‌) اين‌ وهمه‌، كابوسه‌! تمام‌ ماجراي‌ امشب‌ دروغه‌ ... يك‌ دروغ‌ خيالي‌ ...
پيرمرد: پس‌ دروغ‌ رو نباس‌ زياد كش‌ داد ... خيال‌ كن‌ اختر همه‌ چي‌ رو مي‌دونه‌، خيال‌ كن‌ ننه‌م‌ دم‌ مردن‌ قضيه‌ رو بهش‌ گفته‌،خيال‌ كن‌ يه‌ روز مونده‌ به‌ عيد، روز سي‌ام‌ اسفند، وقتي‌ كنج‌ لونة‌ تاريكم‌ نشسته‌م‌ و ... چشم‌ انتظار احدي‌ هم‌ نيستم‌،بگن‌ ملاقات‌ كابيني‌ داري‌. برم‌ ببينم‌ يه‌ دخترخانوم‌ مث‌ پنجة‌ آفتاب‌ نشسته‌ اون‌ور شيشه‌ ...
جوان‌ : (با بهت‌) اختر ...!؟
پيرمرد: بعد گوشي‌ رو برداره‌ بگه‌ آقا غلام‌، من‌ هم‌ اگه‌ ببينم‌ كسي‌ به‌ طمع‌ من‌ پاپيچ‌ كيوان‌ مي‌شه‌، پام‌ رو از زندگيش‌ مي‌كشم‌كنار. مي‌رم‌. عين‌ كاري‌ كه‌ صنم‌ به‌ خاطر تو كرد. گيرم‌ ظاهرش‌ اين‌ باشه‌ ول‌ كرده‌م‌ رفته‌م‌ سراغ‌ يه‌ زندگي‌ راحت‌! هرچند... من‌ يكي‌ اگه‌ برم‌؛ به‌ كّل‌ خودم‌ رو گم‌ و گور مي‌كنم‌ ...
جوان‌ : (بغض‌آلود) لاف‌ مي‌زني‌، باور نمي‌كنم‌ ...
پيرمرد: بعد شمارة‌ مستقيم‌ دفتر معاونت‌ مركز رو بده‌، بگه‌ دلم‌ مي‌خواد ... كيوان‌ شخصاً شما رو عروسيمون‌ دعوت‌ كنه‌.
جوان‌ : (به‌ پيشاني‌ خود مي‌كوبد.) واي‌ ... بر من‌ِ نادان‌ ... واي‌ ...
پيرمرد: قفل‌ و كلون‌ نادوني‌ هم‌ ... تكمه‌ش‌ اينجاست‌. (دست‌ جوان‌ را كه‌ بر پيشاني‌ نهاده‌ نوازش‌ مي‌كند.) يه‌ قفل‌ و كلون‌ كهنه‌، كه‌يه‌ روز بختت‌ مي‌زنه‌ و (روي‌ دست‌ او تلنگر مي‌زند.) كليدش‌ زده‌ مي‌شه‌. اون‌ روز؛ روز داناييه‌، روز زفاف‌ دانايي‌ وآگاهي‌ پسرجون‌ ... و كم‌ از صبح‌ پادشاهي‌ نيست‌. مث‌ روز آگاهي‌ خود من‌؛ سي‌ِ اسفند پارسال‌! (لباس‌ را از ساك‌ بيرون‌آورده‌ و در آغوش‌ مي‌كشد.) نازشستت‌ صنم‌، اوني‌ كه‌ فهميد عروست‌ بود، مي‌دونستي‌ به‌ كي‌ هديه‌ بديش‌! (گوشه‌ لباس‌ رامي‌بوسد و آن‌ را در دست‌ جوان‌ مي‌گذارد.) مباركاي‌ صاحبش‌.
(صداي‌ آژيري‌ از دور نزديك‌ مي‌شود. ماموران‌ نزديك‌ شده‌، يكي‌ دستبند را از كركره‌ باز كرده‌ و به‌ مچ‌ خود مي‌بندد.)
پيرمرد: آدم‌ رو با دستبند كه‌ نمي‌برن‌ بهشت‌!؟
ماموراول‌: اول‌ بايد چهار تا جواب‌ پس‌ بدي‌ صورتمجلس‌ بشه‌، بعد بهشت‌ و جهنمش‌ معلوم‌ مي‌شه‌!
پيرمرد: دِ نذاشتيد قفل‌ روي‌ قفل‌ بزنم‌؛ ثواب‌ بيشتر ببرم‌ ...
ماموردوم‌: جايي‌ كه‌ قفل‌ مي‌زنن‌ و دخيل‌ مي‌بندن‌ جايي‌ ديگه‌ست‌ عمو، امامزاده‌ رو عوضي‌ اومده‌ي‌.
پيرمرد: خُب‌ تُو صورتمجلس‌ يه‌ قلم‌ بينويسين‌ مشاراليه‌ سوراخ‌ دعا رو گم‌ كرده‌ بود.
ماموراول‌: حتماً! مي‌نويسيم‌ با فندك‌ هم‌ تُو تاريكي‌ دنبالش‌ مي‌گشت‌ ...!
پيرمرد: چپق‌ ... بينويسين‌ چپق‌ چاق‌ مي‌كرد!
ماموردوم‌: البته‌ چپق‌ مردم‌ رو، محض‌ محكم‌كاري‌ ...
پيرمرد: اي‌ بابا، يه‌ وقت‌ ديدي‌ سر قبري‌ گريه‌ كرده‌يم‌ كه‌ مُرده‌ توش‌ نبوده‌!
(در حالي‌ كه‌ هرسه‌ مي‌خندند، به‌ راه‌ مي‌افتند. پس‌ از چند گام‌ ناگهان‌ پيرمرد سكندري‌ خورده‌ و تعادل‌ خود را از دست‌ مي‌دهد.)
ماموراول‌: از حال‌ رفت‌. (زير بغل‌ او را مي‌گيرد.) اين‌ كه‌ طوريش‌ نبود ...
ماموردوم‌: راستي‌ راستي‌ رفت‌ تُو حال‌!
(او را گوشة‌ ديوار بر زمين‌ مي‌خوابانند. دستبند را از مچش‌ باز مي‌كنند. سكوت‌. نورافكن‌ها خاموش‌ مي‌شوند. هر دو مامور درتاريكي‌ ناپديد شده‌اند. اكنون‌ فقط‌ نور قرمز گرداني‌ مي‌تابد. جوان‌ گنگ‌ و بهت‌زده‌ جلو آمده‌، لباس‌ سفيد را روي‌ پيرمردمي‌گسترد و مسخ‌ شده‌، غنچة‌ گل‌ را از جيب‌ درآورده‌ و روي‌ پيكر پدر پرپر مي‌كند. صداي‌ قره‌ني‌. نوازنده‌ كورمال‌ و عصازنان‌ عبورمي‌كند، ديگر عينكي‌ به‌ چشم‌ ندارد و قره‌ني‌ به‌ دست‌، با تصنيفي‌ كه‌ مي‌خواند، به‌ سمت‌ در خروجي‌ سالن‌ رهسپار مي‌شود.)
نوازنده‌:
جدا از رويت‌ اي‌ ماه‌ دل‌ افروز نه‌ روز از شو شناسم‌ نه‌ شو از روز
وصالت‌ گر مرا گردد ميسر بود هر روز من‌ چون‌ عيد نوروز
(نابينا خارج‌ مي‌شود. جوان‌، حيران‌ و نامتعادل‌ جلو صحنه‌ آمده‌ و در پرتو نور قرمز گردان‌ به‌ روبرو خيره‌ مي‌شود.)
جـوان‌ : اين‌ خوابه‌، خواب‌. ولي‌ صبح‌ كه‌ بيدار بشم‌ سعي‌ مي‌كنم‌، نه‌، قول‌ مي‌دم‌، قول‌ مي‌دم‌ هرگز فراموشم‌ نشه‌ چنين‌ خوابي‌ديده‌م‌.
(به‌ زانو درآمده‌ و از حمله‌اي‌ عصبي‌ به‌ سرفه‌ مي‌افتد. نور محو مي‌شود و ترنم‌ قره‌ني‌، همچنان‌ از سالن‌ انتظار به‌ گوش‌ مي‌رسد ...)

ـ پايان‌ ـ آذر72